♥دل نـــــــــــوشـــــــــــتــــــــــها♥

♥دل نـــــــــــوشـــــــــــتــــــــــها♥

ܓܨنـــــســـــل ســـــوخـــــتـــهܓܨ
♥دل نـــــــــــوشـــــــــــتــــــــــها♥

♥دل نـــــــــــوشـــــــــــتــــــــــها♥

ܓܨنـــــســـــل ســـــوخـــــتـــهܓܨ

داستان کوتاه

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرم.رد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه. پیرمرد غمگین شد، گفت: عجله دارم و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. "زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

دیگری

عشق با ما کردی
 اما زندگی با دیگری
 تا به حالا نوبت ما بود و حالا دیگری
 گفته بودی که مرا وقت سفر باید شناخت
 عاقبت بار سفر بستی ولی با دیگری
 هر نگاهت صد غزل در دفترم آواره کرد
 با که حالا سر بگیرند این غزل ها؟دیگری؟
رسم دنیا بر همین بوده که عمری باغبان
پای گل می بارد و می چیند آن را دیگری
 من که نفرینت نکردم.
روزی اما میدهد پاسخ کار تو را
 حالا خدا یا دیگری ...

نگران نباش


عکس عاشقانه157.jpg


نگران نباش حال من خوب است بزرگ شده ام. . .

دیگر انقدر کوچک نیستم که در دلتنگی هایم گم شوم

اموخته ام که این فاصله ی کوتاه بین لبخند و اشک نامش«زندگی» است

اموخته ام که دیگر دلم برای نبودنت تنگ نشود. . .

راستی بهتر از قبل دروغ میگویم

حال من خوب است

خوب خوب . . .




کوک کن . . .


عکس عاشقانه168.jpg


کوک کن ساعت خویش!

اعتباری به خروس سحری نیست دگر

دوش«می»خورده و برخاستنش دشوار است

کوک کن ساعت خویش!

که موذن شب پیش

دسته گل داده به اب

و در اغوش سحر رفته به خواب. . .

و در این شهر سحر خیزی نیست

و سحر نزدیک است




باز دلم گرفته


عکس عاشقانه208.jpg


باز دلم برای خدا گرفته. . .

      گذشته ها زود تر به او میرسیدم

          پابرهنه راه می افتم اما هیچ تصوری از راهی که میرفتم در ذهنم پیدا نیست

باز خودش باید دستم را بگیرد

خدایا شرمنده. . .

دستت کجاست؟